در قسمتی از کتاب تو هنوز اینجایی که همسر شهید "حسین امینی اُمشی" روایت می کند، می خوانید: «حسین به همراه نیروهای دیگر آن شب در پایگاه ماندند، مناجات آقاامیرالمومنین را خواندم. گفتم:«خداوندا تو می‌دانی» که من با جهاد مخالفتی ندارم،اما آن احساس عجیب، آن بی‌قراری و آن ندای غریب مرا رها نمی‌کرد.»
به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ کتاب «تو هنوز اینجایی» به قلم هاجر پورواجد، زندگی نامه شهید حسین امینی امشی، این همسر شهید روایتی از روزهای با هم بودن را در قالب زندگی نامه شهید «حسین امینی امشی» را دربَرمی‌گیرد.

برشی از کتاب
برشی از کتاب:

حسین در کنار فعالیت‌های بسیجی­‌اش دو بار به جبهه اعزام شده بود، یک­‌بار بهمن 1364 و بار دیگر خرداد 1365 او اکنون، برای سومین‌­بار در تاریخ 11 آذر، سال 1365، به پایگاه مقداد می­رفت تا به جبهه اعزام شود به کوری چشم دشمنان اسلام به­‌قدری جوانان مشتاق در پایگاه جمع شده بودند که اعزام عده‌ای به‌خصوص حسین به روز دیگر موکول شد.

حسین به همراه نیروهای دیگر آن شب در پایگاه ماندند. آن شب بچه‌ها را خواباندم و به آشپزخانه رفتم. ساعت‌ها نشستم. احساس عجیبی داشتم. قلبم بی‌قرار بود، از درونم غوغایی بپا شده بود، حال خوشی نداشتم، گویی که منتظر اتفاقی بودم با تمام وجود ندایی را می‌شنیدم.

یاد خوابی افتادم که در رابطه با ازدواجم دیده بودم مفاتیح را برداشتم و مناجات آقاامیرالمومنین را خواندم. از اینکه در رابطه با اعزام حسین اعلام نارضایتی کرده بودم، احساس خوشایندی نداشتم. گفتم:«خداوندا تو می‌دانی» که من با جهاد مخالفتی ندارم، اما اگر حسین نباشد. من واقعاً بی‌کس و تنها می‌شوم. البته این را هم می‌دانم که تو بزرگ هستی، قادر و توانا هستی، تو حافظ، نگه‌دار و پشتیبان همه بی‌کسانی.» اما آن احساس عجیب، آن بی‌قراری و آن ندای غریب مرا رها نمی‌کرد. پیش بچه‌ها رفتم که بخوابم، اما خواب به چشمانم نرفت.

انتهای پیام/
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده